به استراحت نیاز داشتم چند روزی از خواستگاری فرشاد گذشته بود و چند روز دیگر جشن نامزدیشان بود به مهتاب گفتم که برای خرید لباس با هم بریم بخریم و مهتاب هم با شرمندگی قبول کرده بود.و الان حاظر و اماده منتظرشان بودم که بیان و با هم بریم.
سورنا:آبجی گوشیت داره زنگ می خوره
سورنا بی زحمت برام بیارش.
گوشی را دردست گرفتم و دکمه ی اتصال رو زدم.لیلی بود
جانم لیلی؟
اتانازاگه حاضری منو مهتاب هم دم دریم بدو بیا
چشم الان امدم
نگاهی تو ایینه به خودم انداختم و در همین حین رو به سورنا گفتم:سورنا تو با ما نمیایی؟اگه می خوای بیا با هم بریم؟
سورنا:نه آبجی برا فردا امتحان دارم نمی تونم برم شماها برین خوش بگذره
عاشق لباس های اسپرت و رنگ مشکی هستم چادرم را بر سر انداختم
کتانی های سفیدم را پوشیدم
مامان،سورنا چیزی لازم ندارین؟
مامان:نه عزیزم برو به سلامتم
اتاناز،دخترم پول داری؟
اره مامان بابا دیشب زحمتش رو کشید
مامان:خوب خیالم راحت شد مراقب خودت باش
چشم من رفتم ،فعلا
مسیر حیاط را طی کردم و وقتی در را باز کردم بآ قیافه ی خشمگین دخترا مواجه شدم
با لبخند گفتم
جلل الخالق شما ها چتونه؟
بعد هم با صدای نسبتأ ارامی خندیدم
لیلی:به به اتاناز جان چه زود امدی عجله ای نبود که
لیلی لوس نشو راه بیافت
مهتاب:آتاناز؟
جونم ؟چیه مهتاب
مهتاب:هیچی کمی هم دیرتر می امدی علف های زیر پامون سر به فلک میزدند
خخخخخ عیبی نداره
راستی مهتاب به اژانش زنگ زدین؟
مهتاب:بله خانم اینم اژانستون پرنسس.
به شانه ی مهتاب زدم و راهیه پاساژ شدیم بعد چند ساعت پاشاژ گردی هر کدوم با کیسه های خرید به سمت خونه ی خودمون رفتیم.
*****مهتاب*****
در را باز کردم.فرشاد روی کاناپه نشسته بود و با کنترل تلوزیون بازی می کرد.با صدای بلند گفتم:
مامانی کجایی بیا که مردم از خستگی!
فرشاد:مامان خونه نیست.
با حرف فرشاد کمی مکث کردم و کیسه های خرید رو برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که بازم فرشاد صدایم کرد:
مهتاب وایسا؟؟؟
ها چیه فرشاد؟
مهتاب چته تو چرا اینقدر سر سنگینی؟بهم سلام نمی کنی باهام حرف نمیزنی؟کلا منو نادیده می گیری؟
بنظرت نباید سر سنگین باشم؟
فرشاد:اون وقت دلیلش چیه؟
خونسردی فرشاد عصبیم کرد با خشم برگشتم و روبروی فرشاد ایستادم درسته داداشمه از من شش سال بزرگتر بود درسته ازش می ترسیدم اما باید دلم را خالی می کردم، باید
فرشاد تو با خودت چه فکر کردی هاااا
که اتاناز کودکه و هیچی نمی فهمه
که می تونی راحت بازیش بدی؟؟؟
اررررره فرشاد ، اره لعنتی
فرشاد:مهتاب تو خوب می دونستی که چیزی بینمون نبود.حتی اتاناز منو نمی خواست
خفه شو فرشاد خفه شو.اره اتاناز تو رو نمی خواست اما تو مدام با پیغام پسغامات عذابش میدادی!
قربون اتاناز برم
که بخشیدت.
با صدای بلندتری داد زدم
فرشاد تو لیاقت اتاناز رو نداشتی اتاناز لیاقتش بیشتر از تو هستش تو لیاقتت همون دختره هستش واقعا که
فرشاد برات متاسفم متاسف
گوهری رو از دست دادی که یه عمر برای به دست اوردنش حسرت می خوری
فرشاد اتاناز خواهرم می مونه اما رو اسم تو دیگه به عنوان داداش خط می کشم
حرف هایم را گفت و راهیه اتاقم شدم اما فرشاد…
سر جایش بی حرکت ماند ، خوب می دانست زیبایی اتاناز خیره کننده است و آبرو و حیایش نمونه است ، تصمیمش ازدواج بود به هر نحوی حتی با اینکه اتاناز عاشقش نبود ، او را عاشق خود کرد
اما حرفایی که بهش از اتاناز گفته بودند ، دلش را ازار میداد هر چند او را قبول داشت اما بازم برایش سخت بود ؛ که بعدا دلیل اون حرفای پشت سر اتاناز رو فهمید
مرد بود دیگر نمی توانست غیرتش را زیر پا بگذارد.
******آتاناز*****
فردای ان روز
دخترا؟
مادر محو صورتم شده بود نمی دانم چرا اما عمیق نگاهم می کرد،شاید او هم تغیرات منو تو این چند روز را فهمیده بود.
مامان من کمی خستم برم بخوابم فردا هم جمعه هستش اما باید زود بیدار بشم تا حاضر بشم
باشه برو دخترم
شب خوش مامان و بابا
بابا:شبت بخیر دختر بابا
رفتم روی تختم دراز کشیدم دستم را زیر سرم گذاشتم و به فردا فکر کردم به اینکه چه کاری باید بکنم و چه رفتاری نشان بدهم چون از اون روز با عمه روبه رو نشده بودم
نفهمیدم کی خوابم برد
***
مامان:آتاناز من تا یه ساعت دیگه میرم ها
سورنا تو هم کمی عجله کن دختر.
مادر حاضر تو سالن منتظر من و سورنا بود
من دو به شک بودم تا الان از وسایل ارایشی استفاده نکرده بودم اما امروز فرق می کرد
به ارایشگری علاقه داشتم برای همین بلد بودم ، شک را کنار گذاشتم و یه ارایش ملیح به صورتم نشاندم موهایم تا کمر می رسید عینه امواج ازادانه در شانه هایشم رها کردم موهایی که عاشق رنگ خورماییش بودم
تونیک قرمز مجلسیم تیپم را کامل کرد با ساپورت و کفش مشکی
از اتاق رفتم بیرون مادر تا سرش را بلند کرد محو صورتم شد حق هم داشت تا به حال منواینگونه ندیده بود دختری که با چشمان قهوه ایم و ارایش همرنگش و لباس هایم ؛ دل هر پسری را میلرزوندم.خخخخ.شیطنتم گل کرد و گفتم:
هوووووی مامان کجایییییی؟
ها جونم چیه دخترم
لبخند زد م و گفتم
هیچی داشتین منو قورت میدادین!
بریم؟
اره
سورنا ؟
امدم ابجی
هر سه در کنار هم به خونه ی عمه رفتیم
مهتاب هم چیزی از من کم نداشت لیلی هم منحصر به فرد بود اما قیافه ی معصوم و زیبای من چشم هر مهمونی رو محو خودش می کرد حتی عروسی که با نفرت نگاهم می کرد
رفتم جلو
سلام پروین جون تبریک میگم امیدوارم خوشبخت بشین
پروین لبخند اجباری زد
ممنون
در همین حین مهتاب امد جلو و صورتم رو بوسید و گفت: